می خواهم بگذرم،
از تو،
از خودم،
از خودم را می توان، ولی از تو گذشتن دلِ شیر می خواهد...
روزی که از تو بگذرم، دیگر زندگی نمی کنم،
نه اینکه زندگی نکنم،
اما از آن به بعد، روی سیمِ آخر می نشینم،
بی سرپناه به اقیانوسِ طوفانی می زنم،
بی سر پناه و بی دستِ تو........
دارم به نتیجه ای می رسم که اصلا دوستش ندارم،
اما تو خیلی بالاتر از منی،
کاش می شد یه لحظه هم که شده مالِ من باشی،
بعدش هر اتفاقی می افتاد مهم نبود...
روزشمارِ مرگِ تو و من به کار افتاده بانو،
کاری کن،
حداقل عقب بندازش...
خب آدم است دیگر، دلش می خواهد کسی باشد که خودش را لوس کند برایش
همه همینطوری هستند،
حتی آن مردی که امروز داد و بیداد می کرد،
معلوم بود که دلش برای خودِ لوسش تنگ شده بود...
کاش بیاید آن کس...
در هر کجای این همهمه که باشی، می درخشی چون گلی در میان خارها...
هر روز، این همهمه و نیز درخششِ تو بیشتر می شود،
در آخر
یک روز
ذهنم پر از همهمه می شود،
پر از تو،
می رسم به حدِ نزدیکی از صفر که میل می کند به بی نهایت ...