همین که بیدار می شوم،
خورشید تلاش می کند که با اشعه اش
نویدِ روزِ نو را بدهد
و قدرت پاک کنندگی زمان را به رخم بکشد،
اما یادِ تو امان نمی دهد که اشعۀ خورشید برسد به چشمانم،
هوشیار که می شوم، می آیی،
ولی خودت نه، یادت،
و یادِ اینکه تنها یادت در آغوشم هست....
آرامشم را در خواب جستجو می کنم،
حداقل آنجا شاید دستم در هوا ، بی هوا نچرخد،
شاید ساعتی، ثانیه ای، لحظه ای باشی آنجا...