چقدر این رویاهای شیرین خاطراتِ بودنت، کابوس این شبهای من می شوند ...
الان دیگر سیاره ام را عوض کردم،
دیگر نه از آتش فشان هایم خبری هست، نه از گوسفندم، نه از درخت های بائوباب، نه از حانه ام...
و نه از ...
گلم...
اینجا خودم هستم و یک دوست جدید، ونوس ...
او یک ....
نمی دانم او چیست، یک موجودِ جالب...
این دوستم را خیلی دوست دارم، آخر میدانید ، او مرا یادِ گلم می اندازد...
تصمیم دارم مدتِ زیادی در این سیاره و در کنار او زندگی کنم و تمام داستان ها و دردِ دل هایم را برایش بگویم، اخر در این سیاره کسِ دیگری نیست که برایش حرف بزنم...
به امید زندگی گرمتر،
دوباره شروعش می کنم...